1///Our dream is really to be the best
 
 
 
we love ss501

1///Our dream is really to be the best

نویسنده : Hod@-----샷----- | تاریخ : 12:12 - 11 / 1 / 1392برچسب:Our dream is really to be the best,

 

«دفتر خاطرات و بهترين دوست من.

 

 

 

 

زندگيم شده بود يه چيز پوچ و خالي ، هيچ هيجاني نبود........هيچ دوستي نبود.......هيچ ياري نبود........ و البته هنوز هم نيست.

بابام صبح زود ميرفت شركت و مامان هم ميرفت مطب........منم صبح زود ميرفتم مدرسه و وقتي هم برميگشتم با يه خونه ي خالي و تر و تميز و با يه خدمتكاري كه تا من ميومدم ميرفت.....هيچوقت نتونستم دقيق به صورتش نگاه كنم........»

اه ه ه ه ه ه ه از خاطره نوشتن متنفرم......همه ي خاطرات بدم مياد جلوي چشمم { موهاش رو با كلافگي بهم ريخت}......اه

باهات موافقم

آروم برگشت و به پشتش نگاه كرد........دختري با موهاي بلند و لخت ايستاده بود و البته با سيني غذاش.....يه نگاه گذرا به دختر انداخت و دوباره خم شد توي دفترش........دختر بدون اينكه توجهي به بي اعتنايي اون بكنه، رفت و سيني غذاش رو گذاشت رو ميز، صندليش رو كنار كشيد و روش نشست......

دستش رو جلو برد: سلام.........من سانگ سونگ بين هستم.... ولي همه من رو سونگي صدا مي كنن.

دختر بدون توجه به اون، دوباره شروع كرد به نوشتن كه سونگي دستش رو جلوتر برد و گفت:

رسم ادب اينه كه وقتي مي خواي با كسي آشنا بشي دست بدي....... من هم اجرا كردم.... { جدي شد} پس لطفاً بد عنقي نكن و دست بده.

دختر دستش رو جلو برد و با بي ميلي دست داد.......بعد هم سريع دستش رو كشيد و خودكارش رو تو دستاش گرفت.

سونگي: خودت رو معرفي نمي كني؟؟؟

سونگ هه هي هستم.

سونگي دستش رو گذاشت زير جونه اش و گفت: من صدات مي كنم......ايمممممممم.......هه هي

هه هي:نه جانه من بيا صدا كن هه  يا هي ها؟؟؟

سونگي:هه هه فكر بدي هم نيستااااااااا.....

هردو باهم زدن زير خنده.......هه هي دست از نوشتن و نگاه كردن به دفتر خاطراتش برداشت و شروع كرد با سونگي غذا خوردن...... هه هي و سونگي وقتي به هم نگاه مي كردن ناخواسته خندشون مي گرفت.......بعد از چند دقيقه دختري با موهاي بسه اما لخت رو به روي اون دو نفر كه باهم مي گفتن و مي خنديدن ايستاد....... و البته به همراه سيني غذاش....... سونگي با لبخند بهش نگاه كرد و گفت:

مشكلي پيش اومده؟؟؟

دختر سينيش رو گذاشت روي ميز و كمي { همينجوري كه دستش رو سيني بود} خم شد و گفت:

مي شه اينجا بشينم؟؟؟

هه هي خواست مخالفت كنه ما سونگي گفت:

حتماً

دختر با لبخند روي صندلي رو به روي هه هي نشست و تشكر كرد..... سونگي در حالي كه نيشش تا بناگوش باز بود گفت:

من سانگ سونگ بين و اين هم دوستم { نگاهي به هه هي كرد.......بعد از مكثي كوتاه گفت} سونگ هه هي .........و شما؟؟

دختر دستش رو جلو برد: من هم لي ايون هي هستم ولي اكثراً من رو به ايوني مي شناسن....

سونگي: من رو هم سونگي صدا مي كنن { با هم دست دادن}

ايوني دستش رو به سمت هه هي گرفت.......هه هي برعكس رفتاري كه با سونگي داشت با لبخند بهش دست داد........بيني با حالت اعتراضي برگشت سمت هه هي و گفت:

آهاي...............با من اونجوري كرديااااااااااااا.........با اين اينجورييييييييييييييي؟؟؟؟

هه هي با خند ه:

به لطف تو يادگرفتم عزيزم.......شرمنده كه قرباني شدي.

ايوني همراه اون دوتا خنديد و گفت:

شما دوتا چند ساله كه باهم دوستين؟؟؟........به نظر مياد دوستي محكمي بينتون باشه نه؟؟؟

هه هي و سونگي به هم نگاه كردن و با حالت متعجبي همزمان گفتن:

به ساعت هم نمي كشه.

نگهان سريع به همديگه نگاه كردن و زدن زير خنده..........اونقدر اين سه تا باهم خنديدن كه اشكشون در اومده  بود............. بعد از چند دقيقه به اين موضوع خنديدن، شرع كردن به حرف زدن درباره ي كلاس و استاداشون......... در اين بين صدايي توجه اون ها رو به خودش جلب كرد........... به سمت صدا برگشتن و و با منظره اي رو به رو شدن كه همشون رو ناراحت و عصباني كرد.....

انقدر عصباني بودن كه توان بلند شدن از روي صنلي هاشون هم نداشتن........ با افتادن دختر معصوم بر روي زمين ، هر سه ي اونا سريع از روي صندليشون بلند شدن و تند خودشون رو رسوندن به اون.....

سونگي و ايوني دو طرف بازوي اون دختر رو گرفتن........ هه هي هم با حالت طلبكارانه جلوي اون پنج تا دختر ايستاد

سونگي و ايوني دو طرف بازوي دختر رو گرفتن و بلندش كردن................ هه هي هم با حالت طلبكارانه جلوي اون پنج نفر ايستاد......دختر با پوزخند گفت:

- شماهايي كه حتي اين دختر رو نمي شناسين، براي چي مي خواين ازش حمايت كنين؟؟

هه هي با لحني كه ازش گستاخي مي باريد گفت: ببخشيدا.......نمي خوام بهتون گستاخي كنمااااااا يا حرفي بزنم كه بهتون توهين بشه ولي.......كارتون اصلاً درست نيست.

دختر با عصبانيت دندوناش رو روي هم فشرد و گفت: به خودم مربوطه.

سونگي در حالي كه دستش زير بغل اون دختر معصوم بود گفت:

- شرم آوره...... صبح تو دستشويي رو سرش آب ريختين و الآن هم با چنگ و دندون افتادين به جونش.....خجالت ننمي كشين؟؟؟

اون دختر يه پوزخندي از سر تمسخر زد: تو ديگه حرف نزن.....{ با لحن عجيبي} سونگي........خودت بايد.......آيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي

يه دختر محكم موهاش رو كشيد و اون نتونست حرفش رو ادامه بده

- تو چور به خودت حق مي دي با دوستم اينجوري صحبت كني؟؟؟

اون دختر چندشه فقط جيغ مي زد و دوستاش هم با بهت و ترس بهش نگاه مي كردن....

- اگه يه بار ديگه دور و بر دوستام ببينمتوت پوست از سرت مي كنم عوضي....... فهميدي سوءِ  يا نه؟

بعد هم موهاش رو ول كرد.......سوءِ و دوستاش هم بدون اينكه به اون پنج تا نگاه كنن رفتن پي كارشون.... اون دختر دستاش رو به هم ماليد و گفت:

- اينم از اين.

نگاهش رو به قيافه هاي بهت زده ي اون چهارتا دوخت......دستاش رو به لباسش ماليد و به سمت هه هي كه از همه بهش نزديك تر بود برد و ادامه داد

- سلام........من سونگ جه سانگ هستم وصدام مي كنن سانگي.

هه هي دست داد و گفت: سونگ هه هي......اون هم { اشاره به سونگي} سانگ سونگ بين كه صداش مي كنيم سونگي......اون هم { اشاره به ايوني} لي ايون هي و صداش مي كنيم ايوني........و اون..... اون هم...راستش  هه هه نمي دونم كيه.

دخترا آروم با هم خنديدن و اون دختر با لبخند ساده اي گفت:

-  ببخشيد.........من سونگ هه سان هستم ولي تقريباً همه صدام مي كنن ساني.

سونگي: راستييييييييييييييييييييييييي...........من رو بيني هم صدا مي كنن.......بگم كه بعدا نگين نگفتي

سانگي با هر چهارتاشون دست داد...... هه هي و سونگي و ايوني، ساني و سانگي رو به ميز خودشون دعوت كردن تا با هم ناهار بخورن.......چون اون دوتا زياد حال راه رفتن تا بو فه رو نداشتن ، هه هي و ايوني باهم رفتن و براشون غذا گرفتن........ دخترا شروع كردن در هين غذا خوردن باهم درباره ي چيز هاي مختلف صحبت كرد ن........... سانگي از تنفرش نسبت به سوء‌گفت و عذاب هايي كه اون دخترا مدرسه مي ده و ساني هم از بلاهايي كه سوء سرش آورده بود........ ساني موقع تعريف كردن اونها مي خنديد ولي بقيه ي بچه ها از حركت سوء و دوستاش خونشون به جوش ميومد و هر چند دقيقه يكي از بچه ها ساني رو نصيحت مي كرد........ به پيشنهاد ايوني هر كدوم از دخترا شروع كردن درباره ي خانواده هاشون صحبت كردن و اول از همه خود ايوني شروع به صحبت كرد.

- مادر و پدرم هردوتا جزو بهترين جراحان مغز و اعصاب هستن....... خودم هم تك بچه ام و هيچ خواهر و برادر بزرگتر يا كوچيكتري ندارم...... ولي خيلي دلم مي خواد يه خواهر يا برادر كوچيك تر از خودم داشته باشم........ رشته ام گرافيكه و عاشق نقاشي كشيدنم.......مخصوصاً با قلم.

هه هي: تو عاضق نقاشي كشيدن نباشي كي باشه؟؟؟

سونگي زد به بازوي هه هي: معلومه ديگه.........با نيشخندي بزرگ......بازم خودش.

بچه ها بلند زدن زير خنده............. ايوني رو به ساني گفت:

- حالا تو بگو........بگو ببينيم خانم توسري خور ما در چه خانواده اي زندگي مي كنه.

ساني با لبخند و افتخار: مادرم صاحب و مدير يكي بزرگترين سالن هاي آرايش كره است و پدرم صاحب يكي از پاساژ هاي معروف كره.......منم تك بچه ام  ولي از اينكه خواهر و برادر ندارم خوش حالم.......... خيلي دوست دارم كه با كسي درد و دل كنم ولي اون كس هيچ وقت از هم سن و سالاي خودم نيست..... من هميشه يا با خاله هام و يا با مادر و پدرم درد و دل مي كنم تا خالي و آروم بشم......... زندگيم خوبه ولي باز هم مشكلاتي دارم.........كه اين ها هم طبيعيه و اگه نباشه عجيبه....................... از اونجايي هم كه به آهنگ خيلي علاقه دارم رشته ام تنظيم آهنگه.

ساني در حالي كه آب ميوه اش رو روي ميز مي گذاشت: نـــــــــــــــــــه بابا؟؟؟؟؟؟؟...................تو چقدر خوب حرف مي زني بچه.........{ چشماش رو ريز كرد} مطمئني تو هموني هستي كه داشت كتك مي خورد؟؟؟؟

ساني هم چشماش رو متقابلاً ريز كرد و گفت:

- آره.............خودمم...........ولي در فضاي آرومتر.

سونگي: بهت نميومد انقدر روشن فكر باشي بچه.

هه هي: هه هه هه سونگي حالا تو بگو.

سونگي عينكش رو از روي چشماش برداشت و روي ميز گذاشت.........دستاش رو توي هم قفل كرد و گفت:

- پدر من صاحب يكي از بزرگترين شركت هاي عطر سازيه.......... و مادرم هم مدير يكي از رستوران هاي بزرگر سدوله........... منم تك بچه ام و هميشه با بزرگتر از خودم گشتم........ يه جورايي اخلاق پسرونه دارم و كاراي خشن زياد مي كنم ولي باز هم اخلاق هاي خاص خودم رو دارم و دوست دارم بقيه به عقايدم احترام بذارن..............خيلي خيلي خيلي به مد و لباس علاقه دارم و هميشه لباس پدر و مادرم رو براي سر كار يا مجالس خودم انتخاب مي كنيم برا همين طراحي مد مي خونم................. هه هي نوبت خودته خانم مغرور.............بدو بدو بدو بگو از كجا اومدي.

هه هي در حالي كه خودكار رو در دستاش مي چرخوند گفت:

- پدرم صاحب بزرگترين شركت معماري داخلي آسياست و مادرم يكي از متخصص هاي پوسته...... تك بچه ام ولي تنهايي رو دوست دارم.........از بچگي تنهايي رو دوست داشتم و از جاهاي شلوغ بيزار بودم...... هنوز هم همينجوريم........... خانواده ام رو زياد نمي بينم ولي بهشون خيلي احترام مي ذارم چون هم داخل كارشون و هم داخل شغلشون موفقن.............تنها گله ي من از اونا اينه كه هميشه من رو تنها مي ذارن رشته ام هم معماري داخليه......... خيلي داخل چفت كردن وسايل باهم كارم درسته.

ساني: مخت تاب داره؟؟؟........تو كه مي گي تنهايي رو دوست داري.......پس چرا چرت مي گي؟؟

هه هي: تنهايي رو دوست دارم ولي نه اينكه هميشه ي خدا تنها باشم...........دوست دارم وقتي مي خوام با يكي درد و دل كنم حداقل مادرم رو داشته باشم تا باهاش حرف بزنم..........

سانگي با غمي تو صداش گفت: دركت مي كنم هه هي جونم..........{ سرش رو انداخت پايين}.........پدر و مادر من وقتي من سيزده سالم بود از هم طلاق گرفتن........... از اون موقع به بعد من در ظاهر شدم يه آدمي كه هميشه مي خنديده ولي از درون داغونه.........مادرم و پدرم دوتا غول تجارين كه از وقتي طلاق گرفته ان در مقابل هم ايستادن و هيچكدوم كوتاه نميان.........تك بچه ام و اين از خوش شانسيم بود چون اگه يكي ديگه هم بود تمام كارهاي اون ميوفتاد روي دوش من.............. رشته ام طراحي صحنه است و پيشه يه مشت بچه مفت خور درس مي خونم........... اين سوء‌هم كه ديدين يكي از هموناست....باهاش رابطه ي خوبي ندارم چون هميشه بقيه رو اذيت مي كنه و حرص من رو در مياره..........هميشه آويزون پسراست و با چند نفر همزمان دوسته........گرچه........همه ي اون هاي اين رو خوب مي دونن.

ايون: اههههههههههههههههههه بسه ديگه............. همه داخل زندگيشون مشكل دارن..........همين هه هي كه مي بيني { به هه هي نگاه كرد كه با نگاهي تهديد آميز بهش ذل زده........آب دهنش رو قورت داد }.......الآن ميره دستشويي و ديگه نمي بينينش.

هر پنج تاشون از حرف ايوني خندشون گرفته بود..............اون روز از اونجايي كه ديگه هيچكدومشون بعد از ناهار كلاس نذاشتن تصميم گرفتن باهم برن بيرون............ هر از چند گاهي يكي از دخترا از اينكه به اين زودي باهم صميمي شدن احظار تعجب مي كرد و بقيه هم تا چند دقيقه تو بهت مي موندن و بعد از چند دقيقه همه چيز به حالت قبلي بر مي گشت و بگو بخندشون كله خيابون رو سر مي گرفت.......... اونها تمام روز رو باهم بيرون بودن و مشغول خوش گذروني و گشت و گذار بودن..........زمان براشون مثل باد مي گذشت.........حتي حواسشون هم به كارهايي كه مي كردن نبود......... توجهي نمي كردن كه تو خيابونن يا تو مغازه......تنها چيزي كه مي ديدن اين بود كه با هم هستن و خوش مي گذروندن.........نزديكاي ساعت هشت بود كه مادر هه هي بهش زنگ زد:

هه هي با خنده: بله؟؟

مادر هه هي با نگراني: تو كجايي بچه؟؟

هه هي با خنده: بيرونم........شما؟؟؟

مادر هه هي با تعجب: من كيم؟؟؟.......بچه خل شدي؟؟؟......چرا همش مي خندي؟؟

هه هي يكم خودش رو جمع كرد: ببخشيد مامان........با دوستام بيرونم..........الآن ديگه ميام خونه.

مادر: كيا؟؟؟؟........دوستات؟؟؟؟........ تو كه داخل كره دوستي نداري.......با كي بيروني؟؟

هه هي: اااااااااا مامان گير داديااااااااااااا.........الآن ميام خونه.

مادر با عصبانيت: اگه تا نيم ساعت ديگه خونه نباشي، خونه رات نمي دم.............تا نيم ساعت ديگه بيا خونه.

قطع كرد.........هه هي با بهت به صداي بوق كه از گوشي ميومد كه نشونه ي قطع شدن تماس بود گوشي مي داد......... بعد هم سريع گوشي رو تو كيف كجش گذاشت و رو به دخترا گفت:

- بد بخت شدم........... كاري ندارين؟؟؟

ساني با دهن پر و تعجب: چي شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هه هي در حالي كه با تك تك بچه ها دست مي داد گفت:

- مامانم اومده خونه بايد زود برم ...........اگر تا نيم ساعت ديگه خونه نباشم بايد برم هتل بخوابم.

سريع دويد سمت در كافه و با صداي بلند گفت خـــــــــــــــــــــــدافظ.

نظرات شما عزیزان:

♥*♥ 싸가옉♥*♥
ساعت1:19---13 فروردين 1392
خیلی قشنگ بود پاسخ:ممنون اونی جونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->